فرهاد حسن‌زاده: داستان نوشتن خیلی سخت نیست؟ مثل دوچرخه‌سواری شیرین است فقط کافی است تعادلت را حفظ کنی و آزاد و رها رکاب بزنی.

   برای یاد گرفتن دوچرخه‌سواری اگر یک نفر هوای تو را داشته باشد و کمی، فقط کمی تو  را راه بیندازد، بقیه‌اش آسان می‌شود. توی داستان هم همین‌طور است، اگر یک نفر داستان را شروع کند و از تو بخواهد هرطوری که دلت خواست آن را ادامه بدهی، آن وقت شاید کم‌کم راه بیفتی و مزه نوشتن برود زیر دندانت و تا همیشه بخواهی بنویسی.

   روز نوجوان بهانه‌ای شد که صفحه ادبیات را بسپاریم به نوجوان‌ها، شروع داستان را خودمان بنویسیم، تلفنی برایشان بخوانیم و از آنها بخواهیم با سلیقه خودشان آن را تمام کنند. چهار نفر از بچه‌ها داستان را از منظر و زاویه دید خودشان ادامه داده‌اند، تجربه خوبی است. نه؟

   مردی با چتر سفید 

   وقتی باران نمی‌آید چتر لازم نداری؛ ولی وقتی توی یک روز خنک مردی را می‌بینی که با یک چتر سفید ایستاده وسط پیاده‌رو و گاهی به آسمان و گاهی به آدم‌ها نگاه می‌کند، چه‌کار می‌توانی بکنی؟

   مرد، قد بلندی داشت و موهایش نقره‌ای بود، چشم‌های بلوطی‌اش مثل دو ستاره کم‌‌نور می‌درخشیدند. چتر را طوری روی سرش گرفته بود که انگار با آن خیال پرواز دارد. راه نمی‌رفت، ولی سبک قدم برمی‌داشت، طوری که خیال می‌کردی به جای چتر یک دسته بادکنک به دست دارد. ترسیدم از کنارش رد شوم. با چشم‌های بلوطی‌اش، که مثل دو ستاره کم‌نور می‌درخشیدند، زل زد به چشم‌های من؛ طوری که نمی‌توانستم چشم از او بردارم، آرام به طرفش رفتم...

***

    پیاده‌رو شلوغ بود. وقتی بهش نزدیک شدم به سرعت از کنارش رد شدم. تا شب به پیرمرد فکر می‌کردم. فردای اون روز پیرمرد سر قرار بود! با خودم گفتم: ظاهرش که به آدمای خل و چل نمی‌خوره!

   روز آخر هفته بود. داشتم به خونه می‌رسیدم که بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. خدا رو شکر! چتر پیرمرد به یه دردی خورد! مردم شهرمون هم که به حاجتشون رسیدن. آخه چند ماهی بود که یه بارون حسابی نداشتیم و همه نگران بودن که یه موقع خشکسالی بشه. روز بعد وقتی به سر قرارمون رسیدم پیرمرد را ندیدم. گفتم شاید رفته بالاتر واساده، اما آنجا هم اثری از پیرمرد نبود. یه لحظه به همه اتفاق ها فکر کردم. رابطه‌ای بینشون بود. شاید پیرمرد هم اومده بود برای دعای بارون! آرزو کردم... فقط ای کاش یه بار دیگه پیرمرد رو با اون موهای نقره‌ای  و چتر سفیدش ببینم! ای کاش...

مجید رازقی از قزوین

   و از کنارش گذشتم، اما صدایش مثل صدای آواز یک پرنده غمگین در گوشم پیچید: «چپ، راست، چپ...»

   برگشتم و با تعجب به او خیره شدم. آهی کشید و گفت: «فقط با تو نبودم با همه خیابان هستم، با همه آدم‌هایی که می‌روند و می‌آیند... از چپ و راست...»

   نگاهم با نگاه بلوطی رنگش گره خورد و او ادامه داد: «آدم‌هایی که پرواز را از یاد برده‌اند.» و با ناراحتی به خیابان چشم دوخت.

   آرام جلو آمد؛ دستپاچه شدم. چتر را طوری گرفت که من هم زیرش باشم. با صدایی شبیه زمزمه، انگار که می‌خواست رازی را بگوید، گفت: «اما من می‌خواهم بروم و پرواز کنم. بروم پیش قطره‌های زلال باران، پیش پرنده‌ها، با همین چتر سفید...» و به چتر بزرگش نگاه کرد و چشمان کم‌نورش از برقی ناگهانی درخشیدند: «تو هم دوست داری با من به آسمان پرواز کنی؟»

   ترسیدم و سکوت کردم؛. سکوتی طولانی. مرد در حالی که با چشمان بلوطی رنگش با ناامیدی به من و بقیه آدم‌ها نگاه می‌کرد، آرام از آنجا دور شد.

   مرد که رفت من ماندم و یک خیابان پر از آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و من ایستاده و گاهی به آنها و گاهی به آسمان نگاه می‌کردم و با آن که باران نمی‌بارید، بیشتر از هر روز بارانی دیگری به یک چتر بزرگ و سفید فکر می‌کردم... چتری برای پرواز.

زهرا آهنگران از تهران

   

من این سوی خیابان، او آن سو. دور بودیم، ولی حس می‌کردم چیزی در چشمان مرد شکسته و هزار تکه شده. انگار یک نفر با یک سنگ درشت خواسته و ناخواسته وجودش را هدف گرفته. دستانش چروک بود و می‌لرزید و چتر را محکم چسبیده بود؛ به امید اینکه بادی بیاید شاید او را ببرد جایی دیگر. آدم‌هایی دیگر، بچه‌هایی...

   من این طرف بودم او آن طرف، ولی چشمان خسته‌اش وجودم را می‌کاوید، به دنبال چیزی که سال‌ها گم‌شده بود. در میان این مردم ناگهان خودرویی جلویش ترمز زد، زنی با روپوش سفید پرستاری از آن پیاده شد.

   زن گفت: «شما اینجایید، چقدر دنبالتون گشتم، اگه اتفاقی براتون می‌افتاد جواب بچه‌هاتو چی می‌دادیم؟ چطوری از جلوی نگهبان‌ها رد شدین؟»

   حالا رسیده بودم کنارش و می‌دیدم چقدر پیر است؛ مرد.

   مرد همراه پرستارها می‌رفت، سبک قدم برمی‌داشت. وقتی با چشمان بلوطی‌اش لحظه‌ای به من زل زد، لرزیدم. وقتی هوا آفتابی است، چتر لازم نداری، ولی یک روز آفتابی پیرمردی را دیدم که با چتری سفید وسط پیاده‌رو ایستاده بود، آن روز باران نمی‌آمد، ولی هوای چشمان مرد بارانی بود.

مهرناز حسن‌آبادی از سمنان

   صورتش صافی عجیبی داشت، طوری که لب‌هایش را فقط وقتی به من لبخند زد، دیدم. دوباره به آسمان نگاه کرد. چتر سفیدش از نزدیک سفیدتر به نظر می‌آمد. کوله‌ام از دستم رها شده بود، این‌طور حس می‌کردم. اما وقتی برگشتم، دیدم هنوز سرجایش است. انگار مرد همه چیز را به تعلیق در آورده بود، حتی خنکی هوا دیگر گزنده به نظر نمی‌رسید. مرد به من نگاه می‌کرد و من نم‌نم جذبش می‌شدم. خیابان هم به خاطر حضور ما ماشین‌ها را راه نمی‌داد. پیرمرد دستش را به سمت چیزی پشت من نشانه گرفت. در چشمانش دیدم که به درختی که پشت من بود اشاره می‌کند. برگشتم، اما به کندی. فضای دور پیرمرد کاملاً سبک و بی‌وزن بود. درخت چیز عجیبی نداشت، درخت بود؛ مثل بقیه درخت‌ها. دوباره به سمت پیرمرد برگشتم. چشمان بلوطی‌اش دیگر نمی‌درخشید. پیرتر به نظر می‌رسید، اما هنوز دستش به سمت درخت بود. اما دیگر در چشمانش درخت دیده نمی‌شد. چتر را به من داد و به درخت اشاره کرد.

   چتر را گرفتم و پروازکنان به سمت درخت رفتم. چتر بزرگ و بزرگ‌تر شد و تمام درخت را در برگرفت. پیرمرد همان جا و مرد، اما چشم‌هایش کاملاً مشخص بود که بلوطی نیست؛ طوسی شده بود. نوری دیدم، آسمان سرخ شد. نور به طرف ما می‌آمد. خیلی بزرگ‌تر شد. نزدیک و نزدیک‌تر و به زمین برخورد کرد. من و او زیر چتر هیچ تکانی نمی‌خوردیم. اما کنارمان شده بود مثل پشم‌های زده شده تشک، که لحاف دوز می‌زند. همه‌جا آرام شد. پیرمرد نبود. اما تنها سبزی و نشانه زندگی تا دور دست‌ها، من، درخت و چتر بودیم.

   وحید پورافتخاری از تهران

کد خبر 59880

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز